ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

نابغه کوچولو ...

.... دلبرکم .... از 26 شهریور 91 خیلی وقته میگذره و شما اینقد بزرگ شدی که باورم نمیشه مهر امسال باید پیش 1 باشی ... حدود 3 ماهه که تمام فکر و ذکرم پیدا کردن یه مهد ایده آل واسه شماست ... شاید بیش از 10 مورد رفتم دیدم و بین اونا چند مورد و کاندید کردم و باهم رفتیم دیدیم و شما هر جا میری قبل از ورود با اتمام حجت به بنده میگی مامان جون چرا اینقد زحمت میکشی و واسه من دنبال مدرسه میگردی من که نظرمو گفتم فقط مهد سپیده جون(خانه فرهنگ) میرم . در نهایت با بابا حمید به این نتیجه رسیدیم بهتره به نظرت احترام بزاریم تا از مهد و مدرسه زده نشی ... خدا رو شکر انتخابت همون انتخاب خودم بود و مجموعه خیلی ...
29 مرداد 1395

ژیمناستیک ....

گل نازنینم   از رفتن خاله جون الی تقریبا 1 ماه و نیم میگذره و شما همچنان منتظر برگشتن سریعشی ... هراز گاهی 10 تا انگشتتو نشن میدی و میگی مامان من اینا رو خوابیدم ولی هنوز خاله جونم نیومده باید انگشتای پامم بخوابم ؟؟؟ پسر ناز و صبورم ...خاله الیم مدام حالتو میپرسه و نگرانته و ازونجام یسره پیگیر تو و کاراته .... بعد رفتن خاله جون الی همه زحمتات افتاده گردن مامان جون و خاله جون الناز ... از نیمه خرداد که ماه رمضون شروع شد و خاله رفت ... ما رفتیم خونه مامان جون و تا آخر ماه رمضون اونجا بودیم .. شبا شما بعضی وقتا سفره افطارو پهن میکردی و اکثرا بعد افطارا با مامان جون و خاله جون الناز و گاهی بابا حم...
4 مرداد 1395
1